پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره

ღ وروجک خونه ي ما ღ

بی بی انیشتن و..........................

سلام و صد سلام به همه ی دوست جونیام سلام به آقا پارسای مامان نمیدونم نمایشگاه سرگرمیها و بازیهای پارسال کودک و رفتین یا نه؟(تو پارک گفتگو) نمایشگاه جالبی بود البته بیشتر بدرد 2 سال به بالا میخورد،خلاصه اینکه من از اونجا یکسری سی دی های بی بی انیشتن برای پارسا گرفتم به این امید که ببنید باشد که انیشتن شود البته من خودم فکر میکنم که سطحش برای فیلسوف کوچک ما خیلی بالاست ولی اهل فن توصیه کرده اند که روزی 20 دقیقه بزارم پارسا ببینه ما هم بنا به توصیه های واصله داریم اینکارو انجام میدیم خلاصه که منتظر انیشتن دوم باشید که توراهه فکر کنم بچم حسابی قاطی کرده ها             &...
28 مرداد 1390

اولین مسافرت آقا پارسا

سلام به هم ی دوستای خوبم وآقا پارسای خودم خوبین؟خوشین؟سلامتین؟امیدوارم اوضاع بر وفق مراد باشه جونم بگه براتون که ماامسال نتونستیم مسافرت جایی بریم چون مامان مرضیه ی مهربون حالشون خوب نبود و اصلاًنمیشد تنهاشون گذاشت وبعدشم که ایشون عمل کردن و دوران نقاهت و.......... خلاصه اواخر ماه پیش یه روز که دورهم بودیم مامان مرضیه جون گفتن که دلشون تو خونه خیلی گرفته بدشون نمیاد که یه مسافرت کوچولو و سبک برن این شد که تصمیم گرفتیم بریم اصفهان (مامانی اونجا 5 تا دوست جون خیلی خیلی خوب مهربون داره) تا هم یه دیداری تازه کنیم وهم یه آب و هوایی اینجوری شد که ما چهارشنبه 29تیرماه حرکت کردیم به سمت محلات  تا شب رو سرچشمه بمونیم و صبح مامان مرضیه ی...
22 مرداد 1390

مامان خوش خیال

بازم سلام به ندای وجدانمان  که از تنبلی و بی همتیمان به عذابی بس شدیدمبتلا شده بود گوش جان سپردیم و در یک حرکت ضربتی رسیدیم به آپ دوم و یک قدم نزدیکترشدیم به عکسهای اصفهانمان (مژده به خاله ساره) اینجانب یعنی مامانی پارسا رو گذاشتم تو نی نی لای لای و با خیال راحت رفتم تو آشپزخونه به کدبانوگریم برسم که دیدم ای دل غافل عجب حفاظ محکمی داره ابن نی نی لای لای!!!!!!!!!!!! بدون شرح                                           &nb...
15 مرداد 1390

آقا پارسا و میز کارشون

از اونجایی که پارسای خونه ی ما علاقه ی شدیدی به لپ تاپ مامانی نشون میده با بابایی تصمیم گرفتیم تا یه لپ تاپ هم برای پسمل عسلی بگیریم ولی جناب مهندس ما در حین کار به قدری روی لپ تاپ خم میشدن که من و بابایی نگران ستون فقرات ودیسک کمر ایشون شدیم این شد که در یک تصمیم ناگهانی دل به دریا زدیمو با تکیه بر یارانه های کرامتی دولت .... به آقای نجار که معرف حضورتون هستن سفارش ساخت یک میز کار برای مهندس جوان رو دادیم وجناب نجار عزیز هم مثل همیشه نهایت ذوق و سلیقه رو بخرج دادن مامان عجولم دیگه، حتی نذاشتم میز به اتاق پارسا برسه همون بدو ورودعکاسیمو شروع کردم              &n...
15 مرداد 1390

آقا پارسا و گربه اش

سلام به روی ماه همه ی دوستان و گل پسر نازم که داره این وبلاگو میخونه(انشالله) این چند تا عکسم برای همون روزیه که تو خونه مامان مرضیه عزیز بنده عکاسیم گل کرده بود ،اگه نمیذاشتمشون دلم میگرفت واسه خودم(خاله ساره جون عکسای سفر اصفهان رو هم میذارم ،یذره دیگه صبر کن ) ماجرای بازی کردن آقا پارسا با گربشون                                                         و ...
15 مرداد 1390

چند تا عکس تو خونه ی مامان مرضیه جوووووووووووووونی

سلام به همه ی دوستای خوبم فکر کنم اگه یه مسابقه بذاریم واسه ی شناسایی تنبل ترین مامان دنیا حتماً من رتبه ی اول و کسب میکنم آخه این عکسایی که میخوام بذارم واسه تاریخ 26 تیره و الان 11 مردادیم ما بهمراه بابا یاسر و مامان مرضیه . خاله ساره 28 تیر رفتیم اصفهان خونه ی خاله عاطفه دوست مامانیم که قبلاً معرفیش کرده بودماااااااااااااااااا، تازه بعدشم با دایی میثم و مهدی یار که اونم تازگیها شده ای کی و سان رفتیم پارک ارم مامانیم هم تو عکس انداختن کلی زرنگه ولی ........................ اما همینجا من ازش قول میگیرم که دیگه عکسامو با این همه تأخیر نذاره خوب آخه خودش میگه اینارو داره واسه من یادگاری مینویسه پس هر مطلب و خاطره ای رو باید به وقتش...
12 مرداد 1390

ورقی دیگر از دفتر زندگیت عزیزم

سلام نفس مامانی امیدوارم بعدها که وبلاگتو میخونی مامانی رو به تنبلی و کم توجهی متهم نکنی،میدونم که باید وبتونو تند تند آپ کنم و شیرین کاریهای شمارو که هرروز بیشتر میشه رو برات یادداشت کنم ولی این چند وقت سر مامانی یذره شلوغه و فکرم درگیر ولی همچنان عاشق و شیفته تو هستم که تمام تارو پود جسم و روحم با گرمای نفست عجین شده و اگه شیرینی و لذت وجود تونبود شاید اصلاً برای خیلی چیزها تلاش نمیکردم،هرروز که میگذره بیشتر عاشقت میشم تو معجزه ی خدایی برای من بابایی رو کامل میشناسی ،امروز داشتم دگمه ی لباستو میبستم که بابا یاسرو دیدی و از زیر دستای من خودت کشدی سمت باباجونی ولی بجای آغوش بابا از بالای مبل افتادی رو زمین و تا نرفتی بغل باباتون آرو...
12 مرداد 1390
1